بانو٬ بانو٬ بانو٬ چقدر حرف دارم برات این روزها و نیستی. تو هم مثل من دیگر حال این دنیای مجازی را کمتر داری٬ میدانم. آنقدر برات حرف دارم که هیچ جا جز درِ گوشات نمیتوانم تکرارشان کنم. کاش کسی مرا اینجا نمیشناخت بانو. کاش میگفتم این قصه را از سر تا ته برای یکبار و خلاص میشدم. خلاص. دو شب پیش خواب دیدم که عمویم گفت که قلب مادربزرگم دیگر تیک تیک نمیکند. درست همینجوری گفت٬ دیگر تیک تیک نمیکند. هنوز از تهران خبری نیامده. خبری هم باشد به این زودیها کسی مرا مطلع نخواهد کرد. این رسم خبر رساندن به ماهاییست که در غربت زندگی میکنیم. رسمش است که ما آخر از همه خبردار شویم. انگاری که غربت شکنندهمان کرده باشد و طاقت چیزی را نداشته باشیم. نمیدانند که غربت از ما یک توده سنگ خارا ساخته. زندگی در غربت رسم و رسوم خودش را به همراه میآورد بانو. خودت که میدانی چه میگویم٬ مثل من غریبی و خوب میدانی. به هر حال صبح که بیدار شدم کمی غمگین بودم. ولی بعدا فکر کردم و دیدم اینجوری پدرم بعد از بیست و چند سال مادرش را خواهد دید. شاید اگر این اتفاق افتاده باشد من آخرین مادربزرگم را هم از دست داده باشم ولی پدرم بعد از این همه سال دیگر تنها نیست. مادری که بیست و چند سال هر شب جمعه برایش گل تازه برده و به دیدنش رفته و توی این همه سال یک شب جمعه تنهایش نگذاشته را دوباره خواهد دید. طی این سالها اگر صبح اول وقت روز جمعه سر خاک پدرم باشی دسته دسته میخک و مریم پر پر شده میبینی و میفهمی شب قبل مادربزرگم آنجا بوده. اگر جمعهی بعد بروی میبینی که گلها عوض شدهاند و دوباره همه چیز تازه و تمیز شده. به هر حال فعلا نشستهام ببینم خبری از تهران میآید یا خیر.
اینجا پارکی نزدیکی آپارتمان کوچکم در شهر کوهستانی وجود دارد بانو با درختی که پاییزها غلافهایی درست میکند که داخلشان پر است از تخمهایی که هر کدام تقریبا یک سانت میشوند. در حقیقت بذر آن درخت هستند که زیر درخت میریزند. رنگشان ترکیبیست از سبز زیتونی و قهوهای خوشرنگ. دو سال پیش در عصری پاییزی حدود صد تایی از آنها را جمع کردم. آنروز فکر میکردم وقتی خشک شوند حتما چروکیده خواهند شد. ولی بعد از دو سال به زیبایی روز اول خشک شدهاند. صاف و یکدست. دو روز پیش از شیشهای که بذرها داخلش بودند بیرونشان کشیدم و بردمشان سر کار. آنجا یک متهی دستی خیلی کوچک داریم. با مته برقی سر و ته بذرها را یک سوراخ کوچک زدم. یک دستگاه نه چندان کوچک صیقل کاری هم داریم که جرات به خرج دادم و این بذرهای کوچک را دانه به دانه زیرش گرفتم و صیقلشان دادم. رنگشان رویایی شده بانو و چنان برقی میزنند که انگار نه انگار اینها از چوب ساخته شدهاند. گویی جواهرند. بذرها را سر هم کردم و از آنها گردنبند و دستبندی ساختم. بین هر بذر هم یک سنگ براق گارنت زرشکی آویزان کردم. کار خوبی از آب در آمده. بیشتر از همه این راضیم میکند که یک چیز جدید درست کردهام از چیزی که فکر نمیکردم بشود با آن کاری کرد جز سبز کردن یک درخت که من جایش را ندارم. دیشب ساعتها به درست کردن گردنبند مشغول بودم. پشت درد امروز صبحم گواهی میدهد به ساعتهای طولانی که روی میز کار خم بودم. این پشت درد را از روزهای اولی که پایم به غربت رسید به یادگار دارم بانو. شانزده هفده سالم بود و در کتابخانهای کار میکردم. کارم خالی کردن جعبههای کتاب از کامیونهایی بود که برایمان کتاب میآوردند. دختر هفده سالهای بودم که جعبههای سنگین کتاب را خالی میکرد و در قفسهها میچید. جعبهها هر کدام بین ده تا بیست کیلویی میشدند. دو سه سالی کارم این بود و دو یا سه کار نیمه وقت دیگر. این پشت درد نتیجهی کار آن روزهاست. ولی چه کنم که در آمدم شهریهی دانشگاهم را میداد و خرج زندگیام را. گفتم که غربت رسم و رسوم خودش را دارد. اینجا که باشی خبرهای بد را دیر از تهران میرسد. میترسند تحملشان را نداشته باشی و بشکنی. اینجا که باشی خیلی کارهایی که در تهران نمیکردی را میکنی. اینجا که باشی مجبور میشوی برای خودت راهی از وسط سختترین سنگها باز کنی که فرهاد کوهکن را به خجالت وا میدارد. اینجا که باشی مثل بذرهای آن درخت کذایی در پارک دور خودت غلافی درست میکنی و دنیای جدیدی را برای خودت میآفرینی تا کمتر دلتنگی کنی و مینشینی به امید روزی که شاید مانند آن بذر از درخت به پایین بیافتی و دوباره شرایط مساعد باشد تا سبز شوی و ریشههایت نقب بزنند و یک جوری بالاخره سر از سرزمین خودت در بیاوری. امسال نوزده سال است که در غلافم نشستهام بانو. همین چند روز پیش تولد غربت نشینیام بود. هجده سال غربتم کامل شد و رفت توی نوزده سال. این جور تولدها دست افشانی و پای کوبی و مبارک باد گفتن هم ندارد. روزیست که میگذرد مانند تمام آن ۶۵۷۰ روزی که گذشت.
چند روز پیش دوستی متنی نوشته بود در مورد مادر بانوی نازنینم. متنش را دو سه باری خواندم. نتوانستم چیز زیادی در جوابش بگویم. شاید آن چیزهایی که او در مورد مادر نوشته بود را من در مورد پدر بتوانم بگویم. خلاصهی متنش این بود که باید از مادر دور باشی تا قدرش را بدانی. به هر چه که باور داری و باور دارم قسم که جایی دورتر از این دیار سراغ ندارم وگرنه به آنجا میرفتم شاید قدرشناسی از مادرم را یاد بگیرم. شاید من شاگرد خنگی هستم که این همه سال دوری قدر شناسم نکرده. با عزیزی در این مورد زیاد حرف میزنم. او میگوید که بعضی کلمات مثل مادر و پدر خیلی عجیبند و غریب. میگوید اینها کلمههایی هستند که شاید نشود در موردشان منطقی حرف زد و هر حرفی در این مورد زده شود به احساسات شخص رجوع خواهد کرد. میشود به کلمهی مادر یا پدر عاشقانه عشق ورزید و میشود معنی واقعی تنفر را در آنها تجربه کرد. شاید در مورد کلمهی پدر گاهی سهل انگارانهتر بشود صحبت کرد. شاید به این علت که پدر ۹ ماه فرزند را به دل نمیکشد٬ شیر نمیدهد و از جنس خشن به حساب میآید. اما راجع به مادر قضیه سختتر است بانو. نوشتن و داد سخن دادن در مورد کسی که ۹ ماه در وجودش جایت داده سختتر است. اقلا برای ما انسانها. ولی اگر سادهتر بشود به این بحث نگاه کرد شاید آخرش به جایی برسیم. اینکه همهی پستانداران وقتی حامله میشوند فرزندشان را به دل میکشند و بعدش هم شیرشان میدهند. ولی این دوره که تمام شد دیگر نه فرزند به کار مادر کاری دارد و نه مادر به کار فرزند. اما راجع به ما انسانها این موضوع فرق دارد. مادر به دلیل اینکه به فرزندش زندگی داده خیلی چیزها را به خودش روا و حق خودش میداند. از دخالت در امور فرزند گرفته تا باقی قضایا. مادر و فرزند انسان تا ابد به هم وصل هستند و مادر و فرزند بیشتر حیوانات بعد از مدتی شاید همدیگر را به یاد هم نیاورند. شاید فرق ما با بقیه پستانداران در همین باشد. در اینکه این رابطه تا همیشه ادامه دارد به خاطر آن ۹ ماه و چند وقت بعدش. مادر بودن در انسانها در اصل باید به دو قسمت تقسیم شود بانو. دورهی حاملگی و زایمان و دورهی بعدش. همهی ما (شاید هم بیشتر ما) به خاطر آن ۹ ماه و دورهی شیر دادن و نگهداری از مادرانمان ممنونیم. بر منکرش لعنت٬ من هم ممنونم. اما رابطهی مادر و فرزندی بعد از زایمان شکل میگیرد. اینکه امروز ما که دیگر بند نافمان به مادر وصل نیست در موردش چه فکر میکنیم به دورهی حاملگی ربطی پیدا نمیکند بانوی نورانی و مستقیما به دورهی بعد از زایمان بستگی دارد. هیچ فرزندی آن ۹ ماه را به یاد ندارد. علاقه و تنفر نسبت به پدر و مادر از بعد از زاییده شدن شکل میگیرد و قبل از آن ما هم مثل بچهی موجودات دیگریم. اینکه بچهای به دنیا بیاوری و فقط به خاطر زندگی دادن به آن فرد انتظاراتی داشته باشی جایی برای درنگ به وجود میآورد در اسم مادر و احترامی که همه فکر میکنند واجب مادر است. پس اینجور حیوانات فداکارتر از ما انسانها هستند که زندگی میبخشند و تولد میدهند و انتظاری هم ندارند جز اینکه بچهشان بزرگ شود و ترکشان کند و برود پی زندگیاش. اینکه زندگی دادن به فردی همراه با انتظارات خودت و دلیلهای خودت برای دخالت در زندگیاش باشد جایی برای احترام به زندگی دهنده باقی نمیگذارد بانو. از بعد از زایمان چه بسا رابطهی فرزند و والدین باید تابع همان روابطی باشد که بین بقیهی آدمها برقرار است. یعنی اگر احترام بدهی احترام میگیری و اگر نه هم که نه و نمیتوانی زاییدن و نگهداری از کودک را دلیلی کنی برای طلب احترامی که برایش احترام متقابلی ارائه نکردهای. شاید بهتر باشد که پدر و مادرها از یک سنی به بعد به فرزندشان برای مثال به چشم یک دوست یا همسایه نگاه کنند و بدانند اگر دوستت را اذیت کنی دیگر دوستت نخواهد بود و اگر با همسایهات همسایگی نکنی دشمنت خواهد شد. ما هیچوقت با هیچ غریبهای آنقدر بد نمیکنیم که با خانوادهی خودمان میکنیم بانو. چرا؟ برای اینکه از روز اول حد و مرزی نداشتهایم برای این روابط. برای اینکه لقب مادر٬ پدر٬ فرزند افکارمان را آلوده کرده. با پشتوانهی این لقبها به سر دل همدیگر آنچه را که دلمان میخواهد میآوریم در صورتی که جرات نمیکنیم با غریبهای چنین کنیم چون میدانیم که ما را سر جایمان مینشانند غریبهها. پس چون لقبشان غریبه است بیشتر سعی میکنیم که احترامشان را داشته باشیم چون میدانیم اگر احترام نگذاریم احترامی از آنها کسب نخواهیم کرد. این حرفها یک تبصره هم دارد بانو و آن این است که تا روزی که در خانهی پدر و مادر زندگی میکنیم در اکثر موارد حکم باید حکم آنها باشد. این را قبول دارم و تا بوده خودم هم همین را کردهام. تا روزی که مستقل شدم در ۱۶ سالگی گفتند برو و رفتم و گفتم نکن و نکردم و گفتند بپر و گفتم چقدر و همانقدری که ازم خواستند برایشان پریدم و به دلشان راه رفتم. زیر سقفشان بودم و سقف هر کس احترام خودش را دارد. همانطوری که وقتی میرویم سر کار قانون همان قانونِ کارفرماست چه ما دوست داشته باشیم چه نه. وقتی هم زیر سقف پدر و مادریم قانون آنها حکمفرماست. اگر کسی دوست ندارد میتواند تلاش کند و زیر آن سقف نباشد. ما آدمها لقبهایی که یدک میکشیم را کردهایم دلیلی برای دخالتهای بیجا و اجرای خودخواهیهای خودمان. لقب مادر و پدر و دختر و پسر و خواهر و برادر را میگویم. با این لقبها ماله میکشیم به خرابکاریهایی که از سر نادانی کردهایم و شاید هم دانسته کردهایم٬ و شاید هم به اسم دلسوزی کردهایم. قبلا هم گفتهام که آب نطلبیده شاید مراد باشد ولی دلسوزی نطلبیده دخالت است و نه چیز دیگری. در مورد مادر برایم حرف زدن آسان نیست بانو. تو تنها کسی هستی که این را به خوبی میدانی. حتی چیزهایی که اینجا نمیگویم را هم میدانی و میدانی این حرفها را پیش کشیدن دلیلش چیست. دلیل دل درددار مرا تو خوب میدانی بانو. کسی نیست که برایم بگوید سهل انگاریهای مادران را چگونه میشود جبران کرد بانو؟ اینکه تنها کسی که میتواند برایم جبران کند همه چیز را سالهاست که نیست و خودش هم دلش خوش است به چند شاخه گلی که هر شب جمعه مادرش و خواهرش برایش میبرند.
جمعه ظهر است بانو و یواش یواش باید راهی سر کار شوم. روزهای جمعه کارم را کم کردهام. بیشتر روز را خانهام و این را دوست دارم. مثل همیشه دغدغههای فکریم مال توست. چیزهایی که در مورشان فکر میکنم را به تو میگویم. سالهاست که سنگ صبورمی و میدانم که خودت نیازمند سنگی صبورتر هستی با آنچه که به سر دلت آمده. هر وقت آن حوض ماهی و شمعدانیهای کنارش را نگاه میکنم و اسم نازنینت را پایین کارت میبینم یاد روزهای اول آشناییمان میافتم. همیشه دوستم بودهای. از روز اول. بدون سوء استفاده از این لقب. همیشه خواهرم بودهای٬ بدون انتظار و چشم داشتی. همیشه درِ دلت را باز گذاشتهای که از تلخترینهایم برایت بگویم و بعد درِ دلت را بستهای و به کسی چیزی نگفتهای و همه و همه را برای خودت نگه داشتهای. ممنونتم بانو. نمیدانم تو جبران کدام خوبیای هستی که در حق که کردهام؟ بودنت را سپاس. دلم برایت یک ذره شده. باقی بقایت نورانی.
.
به قلم اس
.